از مرکز اومدم بیرون

دلم نمیخواست اسنپ بگیرم.

پاهام سبک تر از همیشه بود و مغزم سنگین تر.

 

گفتم پیاده میرم.

اما نه مسیر روتین همیشگی که بلد باشم.

حتی به گوگل مپ نگاه نکردم تا یه مسیر جایگزین پیدا کنم.

همینطوری زدم به خیابونا.

وسط پارکا.

کناره ی تونل ها.

حاشیه اتوبانای خالی از آدم که صدا به صدا نمی رسید.

 

جیغ زدم.

خیلی وقت بود دلم میخواست جایی باشه که بدون ترس از اینکه کسی بشنوه فریاد بزنم.

ولی چنین جایی وجود نداشت حتی وسط جنگلای شمال هم میترسیدم یه محلی یهو بیاد بگه چته دختر؟

 

ولی تو آفتاب کم زور دی ماه تو حاشیه اتوبانی که سگ پر نمیزد و ماشین هایی که با سرعت نور از کنارم رد میشدن بهترین موقعیت بود.

تمام سکوت چندسال اخیرم رو فریاد زدم.

 

از سرما دستام سِر شده بود و از گشنگی پاهام دیگه طاقت ادامه دادن نداشت.

دو ساعت میشد که سرگردون بودم و فکر میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم.

 

میخواستم برگردم به آشیونه کوچیکم ولی نمیدونستم حتی کجام و چجوری باید از وسط بزرگراه خارج بشم.

بازم نمیخواستم اسنپ بگیرم.

 

میخواستم تا ته این مسیر رو خودم با پاهای خودم برم.

اینکه یکی بهم ترحم میکرد و نجاتم میداد حالمو بد میکرد.

میخواستم یاد بگیرم که اول و آخرش خودمم که باید خودمو نجات بدم.

 

گوگل مپ رو باز کردم.

نمیدونم چرا ورژن جدیدش اینقدر مزخرف بود. تحریم ها باعث شده بود آپدیت نباشه یا باگ نرم افزاری خودش بود.

بهم گفت تنها مسیر رد شدن از وسط اتوبانه.

با اون گارد ریل و اون سیل عظیم ماشینا خریت محض بود به حرفش گوش بدم.

 

خاموشش کردم و خودم ادامه دادم.

رسیدم به جایی که حاشیه تمام شد و دیگه رسماً باید از اتوبان رد میشدم!

 

رد شدم!

 

شایدم گوگل اشتباه نکرد.گاهی باید ریسک کرد.

گاهی تنها انتخابت پذیرفتن ریسک یه سری کارا میشه تا بتونی خودتو نجات بدی.

 

گاهی مردن لازمه برای زنده شدن.

 

نمردم ولی زنده موندم

 

به خیابون ظفر رسیدم دلم یه کم واشد. از یه گلخونه برای خودم گلدون خریدم.

خونه ی جدید هرچند موقت بدون گلدون صفا نداره.

 

تقاطع ظفر-افریقا نرسیده به بلوار نلسون ماندلا یه پل هوایی بود.

همون چیزی که کل مسیر حاشیه اتوبان آرزو میکردم باشه.

 

با دیدنش خوشحال شدم. ازش رد شدم. همون بالا مکث کردم و به چهره ی تهران خیره شدم.

این شهر عجیب.

 

کل بلوار نلسون ماندلا رو تا تهش باید سربالایی میرفتم تا تازه برسم به اول جردن.

مسیر تمومی نداشت

پاهام رمق نداشت.

 

بالاخره رسیدم و ولو شدم کف اتاق.

دو روز بود دسترسی اپ های پیامرسانمو به اینترنت بسته بودم.

فعالشون کردم تا ببینم این دو روز چه خبر بوده.

 

.

 

از جام بلند شدم.

چسبیدم به شوفاژ و نیم ساعت گریه کردم.

بعد هم آب پاش رو پر کردم و به گلدونم آب دادم.

غذا رو گذاشتم رو اجاق.

لباسا رو انداختم تو ماشین.

ظرفا رو شستم.

 

زندگی ادامه داشت.

به همین سادگی.

اون قولی که یه ساعت پیشش بالای پل به خودم دادم شکستم.

به همین مسخرگی.

 

این بافت ماهیچه ای که تو قفسه سینه میطپه اسمش قلبه.

بطری شیشه ای نیست که با دوتا قول بشه خالیش کرد از هر احساسی.

ولی هربار که میشکنه یه تیکه از بافتش نکروزه میشه.

 

یه روزی که کامل تبدیل به سنگ شد دیگه نمی طپه.

فقط اون روزه که میتونم به خودم قولی بدم که پاش وایسم!

 

روح ها وقتی فریاد میزنن، کسی صداشونو میشنوه؟

قول روی پل تقاطع ظفر-نلسون ماندلا

دلتنگی برای الکل مطلق

  ,رو ,یه ,مسیر ,شدم ,رد ,فکر میکردم ,و فکر ,کردم و ,نلسون ماندلا ,و به ,بلوار نلسون ماندلا

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گزینه ارشد ارشادی نیمه ابری تیونینگ خودرو پارس آپشن ارائه دهنده انواع آپشن و لوازم جانبی خودروها حسین ساغبگلو لحظه های معمارانه حرم و بارگاه امام رضا (علیه السلام) مدرسه ی شاد وبلاگ شخصی سید محمد علی عادلی زندگی آفتابی | ترفند هایی برای بهتر زندگی کردن و بهتر دیده شدن